عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

جمعه...

جمعه ها روز ماس روز خانواده ی کوچیکمون خیلی کم پیش میاد که تو این روز خونه نباشیم یک روز تو هفته که شما فرصت دارید وقت بیشتری با باباجون بگذرونید با هم بازی کنید ... کارتن ببینید ... سر و صدا کنید ... برید حموم و ... اینم یه آب بازی حسابی     بیست و شش شهریور ...
26 شهريور 1395

تولد عمه عارفه

ایلیا جونم هجدهم شهریور ماه تولد عمه عارفه بود الان مدتی بود که دلت میخواس برا عمه عارفه یه عروسک بخری و همش میپرسیدی پس کی تولد عمه میشه اون روز از صبح خونه ی مامانی بودیم اما خوب جشن تولد عمه جون شب بود برف شادی و نخ شادی که بابایی محمد اون شب خریده بود حسابی دلا رو شاد و لبا رو خندون کرد... همه ی بخش های تولد اون شب رو دوست داشتی و بهت خیلی خوش گذشت فقط تا کارامون تموم شه و برسیم به قسمت کیک خوردن حسابی کلافه شدی دیگه داشت کار به گریه میرسید که بابایی و مامانی گفتن زودتر کیک رو ببریم اینجا هم دیگه کم آووردی     عمه عارفه ی مهربون تولدت مبارک.... دلت شاد ... لبات...
26 شهريور 1395

و اما عشق...

دوست دارم همیشه بشینم به تماشای شما دو تا... ایلیا جونم ... عزیز دل مادر یادت نره هوای داداش رو داشته باشی وقتی بزرگ شدید این روزای خوب بچگی همیشه یادتون بمونه مبادا روزمرگی از هم دورتون کنه...       هفدهم شهریور ...
26 شهريور 1395

مارال

ایلیا جون پونزدهم شهریور یه عصر دلنشین خونه ی عموی من... همبازی شدن تو و مارال خیلی قشنگ بود اما خوب عکساش تو گوشی خاله منیژه موند... مارال جون تو رو برد و همه ی جاهای خونه ی بابابزرگش رو بهت نشون داد     تو و مارال جون فقط سه روز فاصله ی سنی دارید ...
26 شهريور 1395

جای خالی

ایلیای من چهارم و پنجم شهریور باباعلی رفته بود شمال... و من و شما خونه ی بابایی عبدالله موندیم بابایی هم واسه اینکه جای خالی باباجون رو حس نکنین تو این دو روز علی و علیرضا و حمیدرضا رو میاوورد خونشون ساعتایی هم که کسی نبود تو رو میبرد پارک         ...
26 شهريور 1395
1